.
فلسفه و شعروعلوم انسانی
سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:, :: 23:48 :: نويسنده : ناصر علی نژاد
به روی گونه تابیدی و رفتی مرا با عشق سنجیدی و رفتی تمام هستی ام نیلوفری بود تو هستی مرا چیدی و رفتی کنار انتظارت تا سحرگاه شبی همپای پیچک ها نشستم توازراه آمدی با ناز آنوقت تمنای مرا دیدی و رفتی شبی ازعشق توبا پونه گفتم دل اوهم برای قصه ام سوخت غم انگیزاست توشیداییم را به چشم خویش فهمیدی ورفتی چه باید کرد این هم سرنوشتی ولی دل را به چشمت هدیه کردم سرراهت که می رفتی تو آن را به یک پروانه بخشیدی و رفتی صدایت کردم ازژرفای یک یاس به لحن آبی و نمناک باران نمی دانم شنیدی، برنگشتی ویااین بار نشنیدی و رفتی نسیم از جاده های دور آمد نگاهش کردم و چیزی به من گفت توهم در انتظار یک بهانه از این رفتار رنجیدی ورفتی عجب دریای غمناکی است عشق ببین با سرنوشت من چها کرد تمام غصه هایم مثل باران فضای خاطرم را شستشو کرد و تو به احترام این تلاطم فقط یک لحظه باریدی و رفتی دلم پرسید از پروانه یک شب چرا عاشق شدن درد عجیبی است؟ و یادم هست تو یکبار این را ز یک دیوانه پرسیدی و رفتی تورا به جان گل سوگند دادم فقط یک شب نیازم را ببینی ولی در پاسخ این خواهش من تو مثل غنچه خندیدی و رفتی دلم گلدان شب بوهای رویاست پراست از اطلسی های نگاهت تو مثل یک گل سرخ وفادار کنار خانه روییدی و رفتی تمام بغض هایم مثل یک رنج شکست و قصه ام در کوچه پیچید ولی تو از صدای این شکستن به جای قصه ترسیدی و رفتی غروب کوچه های بی قراری حضور روشنی را از تو می خواست تو یک آن آمدی این روشنی را به روی کوچه پاشیدی و رفتی کنار من نشستی تا سپیده ولی چشمان تو جای دگر بود و من می دانم آن شب تا سحرگاه نگارت را پرستیدی و رفتی نمی دانم چه می گویند گل ها خدا می داند و نیلوفر و عشق جنون در امتداد کوچه ی عشق مرا تا آسمان با خودش برد وتو در آخرین بن بست این راه مرا دیوانه نامیدی و رفتی شبی گفتی نداری دوست من را نمی دانی که من آن شب چه کردم خوشا بر حال آن چشمی که آن را به زیبایی پسندیدی و رفتی هوای آسمان دیده ابریست پرازتنهایی نمناک هجرت تو تا بیراهه های بی قراری دل من را کشانیدی و رفتی کنار دیدگانت چشمه ای بود ومن در پای چشمه تشنه ماندم تو بی آنکه بپرسی این عطش چیست ز آب چشمه نوشیدی و رفتی شاعر؟؟؟؟؟؟؟؟ صفحه قبل 1 صفحه بعد |
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
|